نویسنده: گراهام پریست
مترجم: بهرام اسدیان



 
همه ی ما معتقدیم که شیء ها می توانند از تغییر جان سالم به در برند. مثلاً، وقتی من روی گنجه ی اتاقم نقاشی می کنم، گرچه رنگ گنجه عوض می شود، ولی گنجه با تغییر رنگ همچنان همان گنجه است. یا وقتی مدل مویتان راعوض می کنید یا وقتی ازبخت بد عضوی از بدنتان را از دست می دهید، شما همچنان همان شمایید. ولی واقعاً چه طور می شود که چیزها ازتغییرجان سالم به در می برند؟ شکی نیست که وقتی مدل موهایتان را عوض می کنید، این شخص تازه با شخص قبلی فرق می کند؛ به هر حال عیناً یکی نیستید. واگر شخص متفاوت شود، شخص متفاوتی شده است.
پس شمای قبلی از بین رفته است. دقیقاً به همین شکل می توان نشان داد که هیچ شیئی از گذرهیچ تغییری به هیچ وجهِ من الوجوهی به همان شکل قبلی باقی نمی ماند. چون هر تغییری به این معناست که شیء قبلی ازبین رفته است وجایش را به شیء کاملاً جدیدی سپرده است.
چنین برهان هایی درجاهای مختلفی ازتاریخ فلسفه دیده می شوند، ولی امروزه منطقدان ها عموماً براین نظرند که تمام این برهان ها غلط اند، و ازابهام بسیار ساده ای ضربه خورده اند؛ یعنی ازتفاوت میان شیء و ویژگی های شیء. وقتی من می گویم که شما با مدل موی جدیدتان آدم جدیدی هستید، در واقع دارم می گویم که شما ویژگی های جدید و متفاوتی دارید. از دلِ این حرف این نتیجه بیرون نمی آید که شما واقعاً شخص متفاوت و جدیدی شده اید، به معنایی که من نسبت به شما شخص متفاوتی هستم.
یکی از دلایلی که نمی توان میان شیئی معیّن و ویژگی های آن فرق گذاشت این است که در زبان فارسی (1)، فعل «بودن» و شکل های مختلف دستوری آن («استم»، «استی»، «است»و...) را می توان به هر یک از این دو معنا به کار برد (البته این حرف در مورد زبان های دیگر نیز صادق است). اگر بگوییم «این قرمز است»، «موهایت الان کوتاه است» و چیزهایی شبیه این، در واقع داریم ویژگی ای را به شیئی نسبت می دهیم. ولی اگر کسی بگوید «من گراهام پریست استم [هستم]»، «کسی که مسابقه را برد همان کسی است که سال پیش هم برنده شد» وچیزهایی شبیه این، در واقع دارد هویت یا اینهمائی شیئی را به نجوی معیّن مشخص می کند؛ یعنی به عبارتی دارد اینهمانیِ آن شیء را بیان می کند.
منطقدان ها به کاربرد اولِ «است»، «استِ» حملی (2) می گویند، و به کاربرد دوم آن «استِ» اینهمانی (3). و به این دلیل که ویژگی های این دو «است» تا اندازه ای متفاوت است. منطقدان ها هم آن ها را به دو شیوه ی مختلف می نویسند. با «استِ» حملی آشنا شدیم:« جان سرخپوست است» را این طور می نویسند: jR (البته ترجمه ی این جمله به شکل Rj رایج تر است). «راستِ» اینهمانی را با= نشان می دهند (با این علامت از ریاضیات دورانِ دبستان آشناییم). به این ترتیب، جمله ی «جان کسی است که مسابقه را برد» را به این صورت می نویسند:
j=w ( w در این جا وصف است؛ ولی وصف بودن آن را دربحث ما اهمیت خاصی ندارد.) به جملاتی از این قبیل، جملات مبیّن اینهمانی می گویند.
اینهمانی چه ویژگی هایی دارد؟ اول این که یک نسبت است. نسبت چیزی است که دو شیء را به هم مربوط می کند یا نسبت می دهد. مثلاً، دیدن نسبت است. وقتی می گوییم «جان مری را دید»، نسبتی را میان آن ها بیان کرده ایم. شیء هایی که با یک نسبت به هم مربوط می شوند لزوماً دوچیز متفاوت نیستند. اگربگوییم «جان خودش را دید» (مثلاً در آینه)، در واقع نسبتی را بیان کرده ایم که بین جان و جان برقرار است. از این جا می فهمیم که اینهمانی نسبت بسیار خاصی است؛ نسبتی است که هر شیء با خودش و فقط با خودش برقرار می کند.
شاید بگویید اگر اینهمانی این است که الحق بی فایده است. ولی اصلاً این طور نیست. مثلاً وقتی می گویم «جان کسی است که مسابقه را برد»، در واقع دارم می گویم که نسبت اینهمانی بین دو شیء برقرار شده است:
شیئی که «جان» به آن دلالت می کند، وشیئی که [وصف خاصِ] «کسی که مسابقه را برد» به آن دلالت می کند. به عبارت دیگر، دارم می گویم که این دواسم به یک شخص واحد ومعیّن دلالت می کنند. این حرف نه فقط بی فایده نیست، که اطلاع بسیار مهمی هم می دهد.
ولی مهم ترین چیز درمورد اینهمانی، استنتاج هایی است که شامل این نسبت می شوند. مثلا:
جان کسی است که مسابقه را برد.
کسی که مسابقه را برد جایزه گرفت.
پس جان جایزه گرفت.
می توانیم استنتاج بالا را به این شکل بنویسیم:
این استنتاج به این دلیل معتبر است که به ازای هر شیء x و y، اگر x=y، آنگاه هر ویژگی ای کهy دارد x هم دارد، وبالعکس. یک شیء واحد ومعین یا فلان ویژگی را دارد یا ندارد. به این ایده غالباً به گرامیداست لایبنیتس- که در فصل 6 با او آشنا شدیم- قانون لایبنیتس می گویند. یکی ازکاربردهای قانون لایبنیتس، دراستنتاج هایی ازقبیل همین استنتاج بالاست. مقدمه ی اول جمله ای است مبیّن اینهمانی، مثلاً m=n. مقدمه ی دوم جمله ای است شامل یکی ازاسم هایی که در یکی ازطرفین علامت اینهمانی قرار می گیرند. مثلاً m. و نتیجه با نشاندنِ n به جای m درمقدمه ی دوم به دست می آید.
قانون لایبنیتس قانون بسیار مهمی است و کاربردهای زیادی هم دارد که اصلاً مناقشه ای بر سرآن ها نیست. از جبر دوران دبیرستان به یاد داریم که (x+y)(x-y)=x2-y2. حال اگر مشغول حل مسئله ای شُدید و به این جا رسیدید که، مثلاً، 3= x2-y2، می توانید از قانون لایبنیتس استفاده کنید و به این نتیجه برسید که (x+y)(x-y)=3. ولی نباید از یاد ببریم که سادگیِ فریبنده ی این قانون چه مشکلات بسیاری را که از نظر پنهان نگه نمی دارد. و مهم تر ازهرچیز این که به نظر می رسد برای قانون ما مثال های نقض زیادی هست. به این استنتاج توجه کنید:
جان کسی است که مسابقه را برد.
مری می داند که کسی که مسابقه را برده جایزه ای گرفته.
پس مری می داند که جان جایزه ای گرفته.
به نظر می رسد که استنتاج بالا نیز ازقانون لایبنیتس سودجسته، چون مقدمه از نشاندنِ «جان» به جای «کسی که مسابقه را برده» (در مقدمه ی دوم) به دست آمده است. ولی روشن است که مقدمه ها می توانند کاملاً صادق باشند ونتیجه کاذب؛ شاید مری واقعاً نداند که جان همان کسی است که مسابقه را برده. آیا این عدول از قانون لایبنیتس محسوب می شود؟
نه لزوماً. قانون فقط این را می گوید که اگر x=y، آنگاه هر ویژگی x ویژگی yهم هست. خب، با این حساب، آیا جمله ی «مری می داند که x جایزه ای دریافت کرده» یکی از ویژگی های x را بیان می کند؟ واقعاً نمی کند؛ بالعکس، به نظر می رسد یکی از ویژگی های مری را بیان می کند. اگر مری ناگهان ازدنیا برود، مرگ او ابداً شرایط x را عوض نمی کند! (منطقِ عبارت هایی مثل «می داند که» [یا «باور دارد که»، یا «می خواهد که»] هنوز هم ازمسائل بسیار بحث برانگیز منطق اند).
و حالا یکی دیگر ازآن مسائلی که شاید به دلیل آن سادگیِ فریبنده پنهان بماند: فرض کنید جاده ای داریم، جاده ای آسفالت. اسمش را t می گذاریم.
جاده ی دیگری هم داریم، جاده ای خاکی. اسمش را d می گذاریم. ولی هر دو جاده یک جاده ی واحدند، یعنی t=d. فقط همان جاده ی آسفالت را داریم که به آخر که می رسد خاکی می شود. قانون لایبنیتس می گوید که t جاده ای خاکی و d جاده ای آسفالت است، که اصلاً این طور نیست.
مشکل کار کجاست؟ حق نداریم بگوییم که خاکی بودن یا آسفالت بودن واقعاً ویژگی های آن جاده نیستند؛ مسلماً هستند. مشکل کار (احتمالاً) این جاست که درتعیین و تصریح ویژگی ها دقت کافی به خرج نداده ایم.
ویژگی های مربوطه این هایند: آسفالت بودن درفلان نقطه ی معین، و خاکی بودن در بهمان نقطه ی معین. از آن جا که t و d یک جاده هستند، هر دو ویژگی را دارند. به این ترتیب، باز هم از قانون لایبنیتس عدول نکرده ایم.
تا این جا که همه چیز به خیر و خوشی گذشت. مسائل بالا نسبتاً ساده بودند. حالا برویم سراغ مسئله ای که ساده نیست. واین جاست که دوباره زمان برگردد. برای این که توضیح دهیم مسئله ازچه قرار است، بی فایده نیست اگر ازعلمگرهای زمان، که در فصل پیش آن ها را معرفی کردیم، استفاده کنیم، به خصوص ازعملگر G («همیشه چنین خواهد بود که»).
به جای x هر چه دلتان می خواهد بگذارید: درخت، آدم و... در ضمن جمله ی x=x را هم در ذهن داشته باشید. این جمله می گوید x ویژگیِ «با x اینهمان بودن» را دارد- که صدقش بدیهی است. بخشی از معنای دقیق اینهمانی همین است. جمله ی x=x صادق است، فارغ از زمان هم صادق است: اکنون صادق است، در همه ی زمان های آینده صادق است.
در همه ی زمان های گذشته هم صادق است. پس Gx=x صادق است. حالا به این نمونه از قانون لایبنیتس توجه کنید:
(اجاز ندهید این سؤال شما را نگران و پریشان کند که چرا ما y را در مقدمه ی دوم فقط به جای یکی از موارد x نشانده ایم. چنین کاربردهایی از قانون لایبنیتس معنای کاملاً مناسب و درستی می دهند. کافی است به این استنتاج توجه کنید: جان کسی است که مسابقه را برد؛ جان جان را می بیند؛
پس جان کسی را که مسابقه را برده می بیند). آنچه استنتاج (*) نشان می دهد این است که اگر x با y اینهمان باشد، و x ویژگی اینهمان بودن با x را در همه ی زمان های آینده داشته باشد، پس y هم در همه ی زمان های آینده با x اینهمان است. چون، مقدمه ی دوم صادق است، نتیجه می شود که اگر دو چیز این همان باشند، همیشه اینهمان خواهند ماند.
نظرتان چیست؟ قطعاً این حرف همیشه صادق نیست، آمیب را درنظر بگیرید. آمیب ها موجودات آبزی تک سلولی ای هستند که با تقسیم یاخته ای تکثیر می شوند: یک آمیپ از وسط دو نیم می شود و به دو آمیب تبدیل می شود. آمیب A به دو آمیب B و C تقسیم می شود. پیش از تقسیم، هم B و هم C، A بودند. پس پیش از تقسیم، B=C بود. ولی پس از تقسیم، B و C آمیب های متمایزی محسوب می شوند، پس B=C-. بنابراین، اگر دو چیز یکی باشند، ضرورتاً نتیجه نمی شود که همیشه یکی خواهند ماند.
از شر این مسئله نمی توانیم به همان شیوه ای خلاص شویم که ازمسائل قبل شدیم. ویژگی اینهمان بودن با x در همه ی زمان های آینده قطعاً یکی از ویژگی های x است. به نظر هم نمی رسد که این ویژگی خیلی انعطاف پذیر باشد. ظاهراً به هیچ طریقی نمی توانیم دقیق ترش کنیم تا از شرش خلاص شویم.
دیگر چه می توان گفت؟ احتمالاً بلافاصله به ذهنمان می رسد که می گوییم پیش از تقسیم، آمیب B آمیب A نبوده؛ فقط بخشی از A بوده. ولی آخر B خودش یک آمیب است، و A هم موجودی است تک سلولی یعنی ازبخش هایی تشکیل نشده که خودشان آمیب باشند. پس ممکن نیست B بخشی از A باشد.
اگر بخواهیم رادیکال تر به مسئله جواب بدهیم. شاید بگوییم که B و C پیش از تقسیم اصلاً وجود نداشتند؛ یعنی بعد ازتقسیم به وجود آمده اند. اگرآن ها پیش ازتقسیم وجود نداشتند، پیش از تقسیم، A نبودند. پس چنین نیست که پیش از تقسیم B=C باشد. ولی این هم غلط به نظر می رسد.
B آمیب جدیدی نیست؛ همان A است. منتها بعضی از ویژگی هایش تغییر یافته اند. اگر مطلب روشن نیست، بیایید این طور تصور کنید که C در لحظه ی تقسیم می میرد. در این صورت، بدون لحظه ای تردید می گفتیم B همان A است (این وضع درست مثل موقعی است که مار پوست می اندازد).
بنابراین، این که آیا چیزهای دیگری پیرامون فلان چیزهستند یا نه، تأثیری براینهمانی آن چیز نمی گذارد. پس A همان B است و بنابراین، A همان C.
البته ممکن است کسی پیدا شود و همچنان اصرار کند که چون A به ویژگی های جدیدی دست یافته، حتماً شیء جدیدی شده است. یعنی دیگر همان شیء قبلی نیست که فقط ویژگی های جدیدی پیدا کرده باشد.
پس B واقعاً A نیست؛ C نیز به همچنین. خب، حالا رسیدیم به همان مسئله ای که با آن شروع کردیم!

پی نوشت ها :
 

1- گفتن ندارد که در متن اصلی، صحبت از زبان انگلیسی است و تمام چیزهایی که در متن ما در مورد فعل «بودن» و شکل های مختلف دستوری آمده درمتن اصلی در مور"to be" و "am" و "are" بوده است. م.
2- is" of Predication"
3- is" of identity"

منبع مقاله :
پریست، گراهام،(1386)، منطق، مترجم: بهرام اسدیان، تهران: نشر ماهی، چاپ سوم